روایت عسل جزیده از آسیب دیدگان چشم در انقلاب زن زندگی آزادی بعد از خروج از کشور
شاید خیلی از شما منو با این عکس ها بشناسید، اسم من عسله، عسل جزیده. ۱۸ سالمه و چندروز قبل، برای از دست ندادن یه چشم دیگه و درمان از کشور خارج شدم و از حالا به بعد، میتونم بعنوان یک شخص حقیقی و با هویت واقعیم، اتفاقاتی رو که تو این یکسال برام افتاده تعریف کنم.
یادمه از ۱۴-۱۵ سالگی (آبان ۹۸) ویدیوهای اعتراضات رو میدیدم و لحظه ای نبود که گریه نکنم و ازینکه تو خونه نشسته بودم (نمیذاشتن برم بیرون) و مردم برای گرفتن حقشون کشته میشدن عذاب وجدان نداشته باشم.
آبان، اعدام نوید و پرواز ps752، جنایات پشت سرهمی بود که من نوجوون نمیتونستم هضمش کنم.
درد خانواده های داغدار، درد من بود و دیگه نه تونستم ببخشم، و نه فراموش کنم. از اون سالها به بعد دادخواهی و انقلاب توی من مثل آتیشی که هیچوقت خاموش نمیشه اهداف، دغدغه و مسیر زندگیم رو شکل داد.
دیگه هرجای کشور اعتراضی میشد، وظیفه خودم میدونستم هرکاری ازدستم برمیاد براشون انجام بدم.
کشته شدن مهسا امینی شوکهام کرد و فکر میکردم اینبارم اتفاقی نمیوفته، اما مردم ایران غافلگیرم کردن.
انقلاب ۱۴۰۱ شکوه، امید و معجزه ای بود که در دور دست هاهم نمیدیدمش.
فرصتی بود که بلاخره میتونستم برای دادخواهی، عدالت و سرنگونی رژیم جنایتکار “مبارزه” کنم و دیگه تماشاچی نباشم.
مادرم اوایل مثل هر پدر و مادر نگران دیگهای، از ترس اینکه اتفاقی برام بیوفته نمیذاشت برم.
بعد که مدارس باز شد و دید که با خودم لباس میبرم مدرسه برای پیوستن به اعتراضات، و فهمید دیگه نمیتونه جلومو بگیره گفت “هرجا میری باهم میریم که اگرم قراره بلایی سرت بیاد، سر جفتمون بیاد”
محل زندگی ما لشت نشا، یه شهر کوچیک تو استان گیلان بود اما چون شلوغ نمیشد، برای شرکت در تظاهرات میرفتیم رشت. از زمان باز شدن مدارس تا اونروز، جمعا ۳ بار تونستیم بریم.
بار اول شهرداری (شب بود و داشتن مردمو متفرق میکردن) بار دوم از بعدازظهر رفتیم سبزه میدون و تا شب منتظر شلوغی بودیم
بار سوم در تاریخ ۹ مهر ۱۴۰۱، حدود ساعت ۲ رسیدیم دانشگاه علوم پایه (چون از صبح برای همه دانشگاه ها فراخوان داده بودن)
نیروهای رژیم جلوی در وایساده بودن و نمیذاشتن خانواده ها برن داخل، میگفتن بچه هاتونو بردن! جمعیتمونم زیاد نبود، روبه رو دانشگاه منتظر بقیه بودیم که کم کم شروع کنیم
به ۳۰-۴۰ نفر که رسیدیم شروع کردیم شعار دادن، دست میزدیم و با مامورا (پلیس ضدشورش نبودن) بحث میکردیم. سربازا ام با اسلحه و باتوم میومدن جلومون که بترسیم و متفرق شیم.
جمعیت که به ۵۰-۶۰ نفر رسید (بیشترین جمعیتمون انقدر بود)، گارد ضد شورش اومد و از اونجا درگیری شروع شد.
تو جمعیت که بودیم ۴-۵ تا زن چادری داشتن یه دانشجو حدودا ۲۰ ساله رو میبردن، بعد مادرمو دیدم که برای کمک به دختره رفت جلو و باهاشون درگیر شد. موقعی که دستشو گرفتن که ببرنش، از پشت کشیدمش که ولش کنن و تو همین گیر و دار، مادرم هلشون داد و خودش و همه افتادن روی زمین.
مادرم که بلند شد
سنگریزه های بغل خیابون رو با مشت پرت میکردم سمت مامورا (همه اینا خیلی سریع اتفاق افتاد، تقریبا تو ۱ دقیقه)
موقعی که اومدن جلو و میخواستیم فرار کنیم، شروع کردن تیر زدن.
از دید اون لحظهام:
یه صدای خیلی بلند اومد، گوشامو از درد گرفتم و جیغ کشیدم
(عکس ها برای وقتیه که اومدم خونه)
فکر میکردم گاز اشک آور یا بمب صوتی جلوم منفجر شده. چشمام هیچی نمیدید و موقع دویدن حس کردم صورتم خیسه، تازه اونموقع فهمیدم که “تیر” خوردم.
اومدیم تو کوچه، مادرم دستمو گذاشت روی سرش، گفت ببین داره خون میاد؟ خیلی درد میکنه
یه مشت مو چسبید به دستم، داشت خون میومد.
نشستم رو آسفالت
چیزی بجز چندتا تصویر و این صداها یادم نیست:
«-بمیرم برات مامان، دندونتو شکستن
-دستمال بدین بهش
-برسونیمتون بیمارستان؟
-شوهرم ماشین داره الان میاد
-باید برید بوعلی سینا
-اونجا خطرناکه
-الان زنگ میزنم تاکسی»
یه بیمارستان زنان زایمانم همونجا بود که درشو بسته بودن و کسیو راه نمیدادن
(الزهرا) یکی داشت در میزد و فوش میداد که اینجا مصدوم داریم لاقل کمک کنید
مادرم با اینکه حالش بد بود، حواسش بود گیر نیوفتیم. با یه تاکسی (که ۴ برابر ازمون کرایه گرفت) تا یجای مسیر رو اومدیم و ازونجا به بعد یکی از آشناها اومد دنبالمون و رسوندمون خونه.
اون روز رو فقط دراز کشیدم
متوجه میشدم که خانواده/آشناهامون میومدن بالاسرم و دنبال دکتر میگشتن.
چشم چپم به قدری درد میکرد که باز نمیشد، بهم گفتن چشماتو باز کن تا حداقل بفهمیم بینایی داری یا نه، گفتم یچیز قرمز میبینم. (نمیدونم واقعا میدیدم یا نه، تو حال خودم نبودم)
فردای اون روز رفتیم دکتر برای معاینه چشم
(به دلایل امنیتی اسم دکتر هارو نمیارم)
دکتر بی هیچ هزینهای عملم کرد، به این امید که گلوله رو در بیاره و «شاید» بیناییم برگرده.
گلوله به جمجمهام اصابت کرده بود، نمیتونستن درش بیارن و هیچ شانسی هم برای بازگشت دوباره بیناییم نبود.
بعد اون هربار رفتم برای معاینه پزشکی پیش همون دکتر
هیچوقت پول ویزیت ازم نگرفت.
تقریبا ۲ ماه از اون عمل گذشت و در تمام مدت، تو چشم راستم چندتا لکه سیاه بود و درست نمیدیدم. بعدا که معاینه کردیم فهمیدیم که یه تیر، با فاصله میلی متری به شبکیه چشم راستم قرار داره و شاید اگه یکی دوروز دیرتر میفهمیدیم، بیناییم کامل از دست میرفت.بعدش چشم راستم رو عمل کردیم و گلوله رو در آوردیم (اما ۲تا تیر دیگه هنوز توی چشم راستم هست و خطر کامل رفع نشده)
بعد اون ۲بار دیگه چشم چپ ام رو جراحی کردم، یکبار تخلیه (پیش یه دکتر با شرف دیگه) و بعدی پروتز.
تو این یکسال بخاطر جراحی های پشت هم و اوضاع سلامتیم نتونستم به تحصیلم برسم و جز امتحانات اصلی، کل سال رو نتونستم برم مدرسه.
چون اوایل جنبش تیر خوردم و تا چند ماه بعد تظاهرات خیابانی ادامه داشت و انقلاب تو پوست شهرها میجنبید، برام مهم نبود چه اتفاقی برام افتاده
یا بهتره بگم هنوز “گرم” بودم.
شعله انقلاب کمتر میشد و تروما و آسیب توی من بیشتر. صدای بلند، جمعیت و موتور، جزو فوبیا هام شده بود و اوضاع طوری بود که میترسیدم حتی از خونه برم بیرون.
وضعیت جسمیم هم تعریفی نداشت
عمل، درد، عمل.
چون نمیتونستن تیرهای تو سر و صورتمو در بیارن، قیافهام خیلی بد شده بود و روزی نبود/نیست که سمت چپ صورتم رو با موهام نپوشونم.
اوضاع چشم راستم؟ این اواخر بخاطر آب مروارید و ۲ تا ساچمهای که هنوز توی چشممه (دکترها گفتن بخاطر ریسک بالا نمیتونن درش بیارن) بیناییم کمتر شده.
تا جایی که تونستم تلاش کردم برای موندن، اما برای کامل ازدست ندادن بیناییم درنهایت از کشور خارج شدم.
حسم چیه؟ ناراحتم و تا عمق وجودم احساس درد و سوزش میکنم، اما مجبور بودم.
کاش زندگیمون طور دیگهای بود و مجبور نبودیم برای به دست آوردن کمترین حقوقمون، اینهمه درد رو تحمل کنیم.کاش مجبور نبودیم تو سنی که وقت بچگی کردنه مبارزه کنیم و سنگین ترین بهارو بدیم.
اگر برمیگشتم به گذشته، بازم میرفتم (شاید عینک ایمنی میزدم مثلا، شما یادتون نره بزنید)
پشیمون نیستم. به زن زندگی آزادی، مردم و این انقلاب ایمان دارم.
به امید آزادی و پیروزی هرچه زودتر نور، بر تاریکی